دو نیمه سیب (قسمت چهارم)


عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی


تو تمام این مدت فقط زل زده بود به چشامو گاهی اوقات از ناراحتی فقط سرشو تکون میداد .. حرفام که تموم شد یه نفس عمیق کشیدم .. آخرین چیزی که براش تعریف کردم جریان امروز بود ..
با ناراحتی و بغض نگاش كردم و گفتم نیما خسته شدم !
پا شد یه کم راه رفت تو اتاق .. الکی با وسایل من بازی میکرد ... معلوم بود داره فکر میکنه .. نیما خودش پسر بود ... خودشو ، همجنس خودشو خوب می شناخت .. می تونست کمکم کنه .. تو اتاق سکوت بود و بس ..
یه دفعه صدای مامان اومد که نیمااااا .. ندا کجایین ؟
نیما خیلی جدی رفت دم در گفت مامان یه یك ساعتی با ما کاری نداشته باش ..
نفهمیدم مامانم چه عکس العملی نشون داد ولی نیما اومد تو و درو بست .. صندلیشو آورد جلو تخت منو روبروی من گذاشت .. خیلی جدی گفت دوسش داری ؟
داشتم فکر می کردم ..
با تعجب گفت چرا فکر میکنی ؟ دوسش داری ؟
خیلی آروم گفتم خوب خاطره خوب كه زیاد داشتیم با هم . یه زمانی خیلی همدیگه رو دوست داشتیم . اونم منو دوست داشت . نمی دونم چرا اینجوری شد . وقتی یاد اونروزها می افتم ، یاد روزهای خوبی كه با هم داشتیم ... دلم نمیاد ولش كنم . به سقف نگاه كردم . در حالی كه خاطرات و گذشته های دور مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شد آهی كشیدم و ادامه دادم .
- یه وقتهایی فكر می كنم هنوز دوستم داره . فكر می كنم یه روز همون شهروز سابق بر می گرده و همه چی مثل سابق می شه .
آخرین جملات رو با بغض گفتم و با گفتنش اشكام هم جاری شد ... نیما با دیدن گریه و اشكهای من اومدم نشست كنار من روی تخت ... سرمو گذاشت روی سینه اش و با لحنی كه خیلی شبیه لحن مامانم وقتی برام دلسوزی می كرد بود گفت :
- عزززززییییییزززممم ؟!!!!! ندا ؟؟!!!
در حالی كه با یه دستش موهامو ناز می كرد با دست دیگه شروع كرد اشكامو از رو صورتم پاك كردن ... چقدر تو بغلش احساس آرامش می كردم ... گرمای تنش آرومم می كرد و بهم دلگرمی می داد .
- نیگا كن . اشكاشو نیگا . این همیشه یادت باشه . هیچ پسری ارزش اینكه براش گریه كنی نداره . اگه داشت باعث ریختن اشكات نمی شد .
سرمو بر گردوند . تو چشام نگاه كرد و با لبخند گرمی گفت ندا ، تو ارزشت خیلی خیلی بیشتر از این هاست . چرا خودت رو به خاطر این پسره اینقدر كوچیك می كنی ؟ مطمئن باش اگه دوست داشت اینجوری باهات رفتار نمی كرد .
سرمو ول كرد و از روی تخت بلند شد . شروع كرد توی اطاق قدم زدن
- آخه مگه خوشت میاد تحقیر بشی . اعصابت خورد بشه ؟ چرا به این مرتیكه اجازه می دی اذیتت کنه ؟ بشه سوهان روحت ؟ ها ؟
تعجب کرده بودم اون از من بیشتر آتیشی شده بود .. سرمو انداخته بودم پائین و هیچی نمی گفتم .
- چند بار تا حالا از این بحثها داشتین ؟
پوز خند زدم گفتم تو این 1.5 سال شاید 20 بار سر همین گیر دادنهاش ما با هم قهر کردیم .. همشم بعد 1 هفته 2 هفته می اومد می گفت اشتباه کرده دوباره شروع می کرد ..
با تعجب نگام کرد گفت اون وقت تو باز ادامه میدادی ؟ آره ؟ با سر جوابشو دادم ..
با عصبانیت گفت چراااااااااا ؟ چرا باز ادامه می دادی ؟ مگه نمی دیدی باز شروع می کنه ؟ یه بار .. دو بار .. سه بار .. نه این که یه سال و نیم تو اشتباه خودتو تکرار کنی .. چرا ؟
با ناراحتی نگاهش کردم . نمی دونم تو چشام چی دید .. خیلی ناراحت شده بود ..
با صدای ملایمتری گفت آخه قربوون اون چشات برم من .. این آدم از اعصاب تو چیزی باقی نذاشته .. پس بگو یه زمانایی پشت تلفن دعوا میکردی .. گریه میکردی با این مرتیکه بودی . آره ؟
با سر تائید كردم و دوباره اشكام جاری شد . تو چشاش نگاه كردم و با بغض گفتم چیكار كنم نیما ؟ تو بگو چیكار كنم .
- عزیز دلم . اینكه معلومه چیكار كنی ؟ ولش كن . اصلا دیگه سراغش نرو .
با همون بغضم گفتم اگه دیگه بر نگرده ؟
- خوب بر نگرده ؟ شكسپیر می گه كسی رو كه دوست داری ولش كن . اگه برگشت كه مال توئه . وگرنه بدون از اول هم مال تو نبوده
- سخته
- آره . سخته . می دونم . خیلی هم سخته . دل كندن سخته ... حتی از حیوونی كه یه مدت نگهش داشته بودی و فرار می كنه یا می میره
نشست روی صندلی و در حالی كه به دور دست نگاه می كرد زیر لب گفت : مثل مردن می مونه دل بریدن ... ولی دل بستن آسونه شقایق .
بعد روشو به طرف من كرد و گفت اما ارزششو داره . ارزششو داره . بهایی كه تو داری پرداخت می كنی فكرته . اعصابته . روحیه اته . همین الان هم كه داری زجر می كشی . اونجوری یه سختی می كشی ... ولی بعدش آزاد می شی ... راحت می شی
تو فكر رفتم . حرفاش خیلی آرومم كرده بود . مخصوصا كه همش هم منطقی بود . نیما هم ساكت بود و انگار منتظر بود اثر حرفاش رو ببینه
...
- من هم بخوام اون دست از سر من بر نمی داره . می دونم . تو نمی شناسیش . ازش می ترسم نیما .
- نترس . مگه داداشیت مرده ؟ خودم درستش می کنم .. تو اصلا فکر نکن بهش .. من اینا رو می شناسم .. تو رو مظلوم گیر آورده با من که روبرو شد می فهمه دنیا دست کیه ..
ترسیدم . نكنه اینا یه بلائی سر هم بیارن ؟؟!!
گفتم نه نیما تروخدا نکنی همچین کاریاااااااا .. می خوای ببینیش که چی بشه ؟
با عصبانیت گفت این همه وقت تو دیدیش.... خودت خواستی درستش کنی..... تونستی ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟میخوای منم بشینم نگات کنم ؟ نه . نمی ذارم . نمی تونم ببینم عزیز ترین كسم اینجوری داره آب می شه و بشینم نگاه كنم . حالیش می كنم
ای خدااااااا عجب غلطی کردم .. کاش بش نمی گفتم
با التماس گفتم نیما تروخدا .. جون مامان کوتا بیا
با جدیت گفت قسم نده ندا ..
بعد در حالی كه با دقت تو چشام نگاه می كرد گفت ندا نكنه ...
می دونستم منظورش چیه ولی خودم رو زدم به اون راه
- نكنه چی ؟
- نكنه این مرتیكه از تو چیزی داره ؟
- یعنی چی نیما !!
- نكنه اتفاقی افتاده ؟ ها ؟ كاری كه نكردین ؟
صورتم قرمز شد . از اینكه نیما داره در اینباره با من صحبت می كنه و منظورش اینه كه هنوز دخترم یا نه داشتم از خجالت آب می شدم . سریع تو چشاش نگاه كردم و گفتم نه به خدا نیما . اصلا . اصلا از این حرفها و صحبتها بین ما نبوده . ( البته تا حدودی بود ولی همونجوری كه گفتم هیچوقت نذاشته بودم شهروز از حد خودش جلوتر بره ، ولی خوب به نیما كه نمی تونستم بگم )
- پس نترس . خودم می دونم چی کار کنم .. فردا باهات صحبت می کنم .. الان بگیر بخواب .. اصلا هم گریه کن... نگران هیچی هم نباش .. من هستم فینگیلی ... از چی می ترسی ؟ بگیر بخواب ..
از رو صندلی بلند شد سرمو گرفت بین دستاش و یه بوسه آروم رو موهام کرد و گفت نبینم دوباره گریه کنیااا .. باهات حرف میزنم فردا .. شبت بخیر
با گیجی گفتم شب بخیر و ولو شدم رو تخت
...
چی کار کنم ؟ یعنی بذارم این دو تا با هم روبرو بشن ؟ نكنه یه بلایی سر نیمای من بیاره ؟ اینقدرا هم مهم نبود که من شلوغش كرده بودم ... ولی بالاخره کاریش نمی شد کرد .من حرفمو زده بودم ..
پاشدم مسواک زدم .. یه کم نشستم تو بالکن و نگاهمو دوختم به اسمون و ستاره هاش .. نیما اومد تو بالکن گفت چرا نخوابیدی ؟ گفتم ظهر 3 ساعت خوابیدم خوابم نمی بره .. می خوابم .. تو برو بخواب
پشت صندلی من وایساد دستشو گذاشت رو شونه هام .. یه کم وایساد . بعد سرشو آورد پایین و گفت شب بخیر و رفت
پشت سرشو نگاه کردم و از این که همچین برادری دارم خیلی خوشحال بودم .. یه جورایی از اینكه می دیدم بی كس و تنها نیستم و یكی هست كه ازم دفاع كنه و پشتم باشه احساس آرامش و اطمینان می كردم ... واقعا حس می كردم سایه یه مرد بالا سرمه ... یه تكیه گاه دارم ... چقدر دوستش داشتم ... چقدر با شهروز فرق داشت ؟ كاش نیما دوست پسرم بود ......
نیم ساعتی تو بالکن بدون هیچ حرکتی چشم دوخته بودم به روبروی خودمو فکر میکردم ... ماهو نگاه می كردم ... یعنی الان چند تا دختر مثل من چشم دوختن به این ماه و دارن فكر می كنن كه چقدر بد بختن ؟
..
هوا خیلی سرد شد یه دفعه .... بدون هیچ نتیجه ای از این همه فکر بلند شدم و خیلی آروم رفتم تو اتاقمو خوابیدم


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com